l__o__v__e
_______
اولش شبا تا صداتو نشنوه خوابش نمیبره . هرکه باماست خداوندیارویاورش.هرکه ضدماست کس خارومادرش!!! ادم به بعضیا رو میده انگار باید کونم بده!!!والااا!! همین داداش داداشاش دادنش بگاااااش!!! امرﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﺪ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺟﻠﻮﻡ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﮔﻮﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﮔﻮﻫﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ! ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻮﻫﻪ ﻣﻨﻮ؟ ! ﮔﻔﺖ ﻧﺨﯿﺮﻡ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﮔﻮﻫﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ!!!... ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺨﻮﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻮﻩ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮔﻮﻫﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ... ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺗﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﮔﻮﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ؟ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻮﻫﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ 110 ﺑﯿﺎﺩ ﮔﻮﻫﺖ ﮐﻨﻪ ! ﺑﻌﺪ ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺍﺍ ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺑﯿﺎﺩ ﮔﻮﻫﺶ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺭﯾﺶ؟ ! ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻮﭼﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﮔﻮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﮔﻮﻩ ﻧﺨﻮﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮔﻮﻫﺖ ﻣﯿﮑﻨﻤﺎ ! ﮔﻔﺘﻢ ﻫﯿﭻ ﮔﻮﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﮔﻮﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺍﺍ ! ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﺭﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﯽ ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ؟ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﻌﺪ ﭘﻠﯿﺴﻪ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﮔﻮﻩ،ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ! ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺳﯿﺮﻡ ! ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻼ ﺍﺯ ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺍﻭﻥ ﯾﺎﺭﻭ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﺭﺩﺵ ! ﺑﻌﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭﻩ ! ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭﻥ ﯾﺎﺭﻭ ﺑﻮﺩﻩ ! ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﻭﻭﻭﻭه
اما بعدش حتی یادش میره بهت شب بخیر بگه....
.
اولش واسه دیدنت روز شماری میکنه
.
اما بعدش دیگه نه وقت داره نه حوصله...
.
میگذره...
.
روزای خوب و بدتون با هم میگذره
.
به جایی میرسه که میمونه تو دو راهی...
.
دوباره دلش میلرزه اما ایندفعه نه واسه تو... .
نمیدونه پای حرفایی که به تو زده وایسه یا به حرف دلش گوش بده...
.
به هر حال تنهات میزاره میره
.
ولی مطمئن باش یه روزی وقتی تو بغل اون غریبه خوابیده، یاد تو میوفته
.
وقتی دستاشو گرفته یاد دستای تو میوفته....
.
وقتی دلگیره، ناراحته، یاده دلداری تو میوفته
.
مطمئن باش تو رو هیچوقت فراموش نمیکنه
.
چون هیچکس نمیتونه مثل تو دوستش داشته باشه
.
هیچکس تکرار تو نیست...
.
هیچ کس...
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
Power By:
LoxBlog.Com |